گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان راستان
جلد اول
و امانده قافله


در تاريكی شب ، از دور ، صدای جوانی به گوش می‏رسيد كه استغاثه می‏كرد
و كمك می‏طلبيد و مادر جان مادر جان می‏گفت . شتر ضعيف و لاغرش از قافله‏
عقب مانده بود ، و سرانجام از كمال خستگی خوابيده بود . هر كار كرد شتر
را حركت دهد نتوانست . ناچار بالاسر شتر ايستاده بود و ناله می‏كرد . در
اين بين ، رسول اكرم كه معمولا بعد از همه و در دنبال قافله حركت می‏كرد -
كه اگر احيانا ضعيف و ناتوانی از قافله جدا شده باشد تنها و بی‏مدد كار
نماند - از دور صدای ناله جوان را شنيد ، همينكه نزديك رسيد پرسيد :
" كی هستی ؟ " .
- " من جابرم
" چرا معطل و سرگردانی ؟ " .
- " يا رسول الله فقط به علت اينكه شترم از راه مانده " .
- " عصا همراه داری ؟ "
- " بلی " .
- " بده به من "
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد ، و سپس او
را خوابانيد ، بعد دستش را ركاب ساخت ، و به جابر گفت :
- " سوار شو " .
جابر سوار شد ، و باهم راه افتادند . در اين هنگام شتر جابر ، تندتر
حركت می‏كرد . پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار می‏داد .
جابر شمرد ، ديد مجموعا بيست و پنج بار برای او طلب آمرزش كرد .
در بين راه از جابر پرسيد : " از پدرت عبدالله چند فرزند باقی مانده‏
؟ " .
- " هفت دختر و يك پسر كه منم " .
- " آيا قرضی هم از پدرت باقی مانده ؟ "
- " بلی
پس وقتی به مدينه برگشتی ، با آنها قراری بگذار ، و همينكه موقع‏
چيدن خرما شد مرا خبر كن " .
- " بسيار خوب " .
- " زن گرفته‏ای ؟ "
- " بلی " .
- " با كی ازدواج كردی ؟ "
- " با فلان زن ، دختر فلان كس ، يكی از بيوه زنان مدينه " .
- " چرا دوشيزه نگرفتی كه همبازی تو باشد ؟ "
- " يا رسول الله ، چند خواهر جوان و بی تجربه داشتم نخواستم زن جوان‏
و بی‏تجربه بگيرم ، مصلحت ديدم عاقله زنی را به همسری انتخاب كنم " .
- " بسيار خوب كاری كردی . اين شتر را چند خريدی ؟ "
- " به پنج وقيه طلا " .
- " به همين قيمت مال ما باشد ، به مدينه كه آمدی بيا پولش را بگيرد
" .
آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت
كردند . جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد ، رسول اكرم به " بلال " فرمود
: " پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده ، بعلاوه سه وقيه ديگر ، تا
قرضهای پدرش عبدالله را بدهد ، شترش هم مال خودش باشد " .
بعد ، از جابر پرسيد : " باطلبكاران قرارداد بستی ؟ "
- " نه يا رسول الله " .
- " آيا آنچه از پدرت مانده وافی به قرضهايش هست ؟ "
- " نه يا رسول الله " .
- " پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن " .
موقع چيدن خرما رسيد ، رسول خدا را خبر كرد . پيامبر آمد و حساب‏
طلبكاران را تسويه كرد . و برای خانواده جابر نيز به اندازه كافی باقی‏
گذاشت